۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

چه مرگمه

 
عزیزم دلخوری هام زیاد شده انگاری فصل خزون برگمه
 
می خوام سفره دلمو وا کن به خدا اینبار می گم چه مرگمه
 
اگه هی بیخودی دعوا می کنم خوب می خوام بهم محبت بکنی
 
به خدا بعضی روزا فکر می کنم که داری من و تحمل می کنی
 
جلوی غزیبه ها خیلی بده دستت و از توی دستام می کشی
 
خودم و گاهی به مردن می زنم تا شاید منت من رو بکشی
 
ارزومه یه دفعه جایی می ری بپرسی میشه برم یا که نرم
 
مطمئن باش که بهت می گم برو اما زود برگردی دردت به سرم
 
وقتی می بینم باهام غریبه ای فکر رفتن هی میفته تو سرم
 
اما چون طاقت رفتن ندارم می زنم به بی خیالی می گذرم
 
بی محلیات داره زجرم می ده دیگه از این وضعیت خسته شدم
 
چرا هی دروغ می گم نمی دونم انگاری زیادی پا بسته شدم
 
وقتی بی خودی می گم مریض شدم دوست دارم یه کمی دلواپس بشی
 
به خدا چیز زیادی نمی خوام چی میشه اگه یه کم عوض بشی
 
وقتی که سراغ تو نمی گیرم چی میشه یه بار سراغم بگیری
 
واسه این که بهت محبت بکنم دور از جونت تو هم یک بار بمیری
 

۳ نظر:

papary گفت...

خیلی بده آدما به مرزی برسن که فقط همدیگرو تحمل کنن

راستی یه سوال! این شعرهات چرا برام انقدر آشنان؟ مال کین؟

ناشناس گفت...

قبلا گفتم
بازم میگم
از کاست آخر مجید خراطهاست

papary گفت...

آقا اجازه!
قول میدم دیگه یادم نره